باران باران ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
یکی شدن من و همسرمیکی شدن من و همسرم، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

هدیه ی پاییز

سفر شمال

نازنین مامان روز سه شنبه به مناسبت تولد حضرت علی و روز پدر تعطیل رسمی بود بابایی چهارشنبه رو مرخصی گرفت و ما به اتفاق رفتیم شمال ویلای خاله پروین. خوشگل مامان شما اونجارو خیلی دوست داری چون هم حیاط بزرگی داره هم وسیله بازی و مهمتر از همه حضور دختر پسرخاله های شیطون و نازت که میتونین با هم حسابی شیطونی و بازی کنید منم اونجارو دوست دارم چون به تو حسابی خوش میگذره و شادی منم از خوشحالی یکی یه دونم خوشحالم و حسابی کیف میکنم همیشه شب قبل از رفتنمون خوابت نمیبره هی میگی مامان کی میریم شمال عمو امیر منظورت از شمال عمو امیر ویلای خاله و شوهر خالته عسلم الهی فدات بشم که هر قسمت از شمال و به اسم یکی کردی خلاصه رفتنمون یه داستانه ...
27 ارديبهشت 1393

روز بهترین پدر دنیا

                  از زبان دخترت باران پدر جان ، با یك دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاك می گذارم و خداوند را شكر می كنم كه فرزند انسان بزرگ و وارسته ای چون شما هستم. پدر جان عاشقانه دوستت دارم و دستانت را میبوسم     از زبان همسر عاشقت ای تمام زندگی و هستی ام، عشق را با تو تجربه كردم و بدان مروارید زیبای عشقت همیشه در صدف سرخ قلبم جای دارد. بهترینم، به پای همه خوبیهایت برایت خوب بودن، خوب ماندن و خوب دیدن را آرزو می كنم. روز مرد را به تو عزیزترینم تبریك می گویم         بهرام عزیز...
27 ارديبهشت 1393

روز تعطیل من و بابایی و عشقمون در بوستان قیطریه

دختر خوشگلم من و شما و بابایی روز جمعه رفتیم بوستان قیطریه حسابی بهمون خوش گذشت و شما هم  کلی شیطنت کردی عزیزم.     قبل از رفتن به بوستان قربون زبون خوشگلت برم مامانی     خرگوش مامان اینجا هم تونستی از یه تونل پیچ در پیچ بیای بیرون تا مارو دیدی جیغ زدی و از خو شحالی میخندیدی قربون خنده هات نفسم.       اینجا از نداشتن حفاظ تاب ترسیده بودی که با کمک بابایی ترست ریخت و حسابی تاب بازی کردی عشق مامان     اینم از دوستت ایلین که اونجا پیدا کرده بودی و حسابی باهاش جور شده بودی در ضمن قبل ا...
22 ارديبهشت 1393

شب ارزوها و ارزوی من برای دخترمون

    امشب شب ارزوهاست ومن مثل هر مادری واسه تو دختر خوشگلم ارزوهای زیادی دارم دختر نازنینم «امروز برایت اینگونه دعاکردم ! خدایا ! بجز خودت به دیگری واگذارش نکن ! تویی پروردگار او ! پس قرارده بی نیازی درنفسش ! یقین دردلش ! اخلاص درکردارش ! روشنی دردیده اش! بصیرت درقلبش ! و روزى پر برکت در زندگیش دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را در انحصار قطره های اشک نبینم دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد همیشه از حرارت عشق گرم باشد من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند برای شاپرک های باغچه ی ...
11 ارديبهشت 1393

باران و شیطونی هاش تو فروشگاه

دختر نازم بابایی امروز زود اومد خونه تا به اتفاق بریم خرید دو تا خاله ها و مامانی هم با ما اومدن شما به اتفاق عرشیا و نیوشا دختر خاله و پسر خاله شیطون  اماده شدین واسه شیطنت تو فروشگاه وقتی رسیدیم فروشگاه هر کدوم یه چرخ خرید برداشتین وکل فروشگاهو گذاشتین رو سرتون باورم نمیشد باران اروم من انقدر شیطون شده باشه خلاصه انقدر گفتم باران نفهمیدم چی خریدم نیوشا جونم که قربونش بره خاله دست شمارو از پشت بسته بود خلاصه تا میتونستین تو فروشگاه دویدین و منم تا میتونستم حرص خوردم  جرخ خریدم شده بود وسیله بازیتون خلاصه هر جوری بود خرید کردیم و از فروشگاه اومدیم بیرون بعدش چون بابایی خسته بود وقتی مامانی رو گذاشتیم خونشون...
9 ارديبهشت 1393

خاله بازی منو فرشتمون

دختر پاییزی من الان معصومانه کنار من خوابیدی وقتی یاد حرفات میوفتم که امروز تو خاله بازی به من میگفتی بی اختیار پشت سر هم بوست میکنم توام کلافه از بوس کردنای من هی تو خواب نق میزنی و میچرخی امروز موبایل انگری بردتو برداشتی و به من گفتی مامان مثلا من بهت زنگ میزنم تو با من حرف بزن منم قبول کردم  صدای موبایلتو در اووردی بعد من گفتم بله گفتی سلام خاله شما رنگ زده بودین گفتم نه شما زنگ زدین گفتی نه تلفن من زنگ زد بعد گفتی خاله باران جون هست گفتم شما؟گفتی من دوستشم میخوام بیام خونتون گفتم قدمتون رو چشم بعد از چند لحظه صدای زنگ خونرو دراووردی منم مثلا درو باز کردم  گفتی سلام خاله باران کجاست گفتم تو اتاقشه گفتم ما...
8 ارديبهشت 1393

دختر با احساس و رویایی ما

دختر خوشگلم دیروز بابایی  تکنوازی سنتور مخمل بارانو دانلود کرده بود و با دقت نگاه میکرد تا بعد خودش با سنتور بزنه اهنگ فوقالعاده قشنگ و زیبایی بود صحنه هایی از باران همراه خود نوارنده بود بعد از چند باری که با دقت با بابایی تماشا کردی اومدی تو اشپزخونه پیش من گفتی مامان تو اهنگه انگار اقاهه با اسب قهوه ای داره تو بارون میدوه من که خیلی تعجب کرده بودم گفتم چی گفتی مامان  شما هم که تعجب منو دیدی دیگه تکرار نکردی تازه ازم قول گرفتی به بابایی چیزی نگم الهی قربون دخترم برم که انقدر با احساسه باورم نمبشد دخترم تو این سن سنتورو به اسب تشبیه کنه و تخیلش تا این حد قوی باشه البته تعجبی نداره به باباییت رفتی دیگه هر ...
6 ارديبهشت 1393
1